ورود به حساب کاربری

نام کاربری *
تایید رمز عبور *
بخاطر بسپار

ایجاد حساب کاربری

فیلدهای مشخص شده با ستاره (*) الزامی است.
نام *
نام کاربری *
تایید رمز عبور *
تایید رمز عبور *
ایمیل *
تایید ایمیل *
کد امنیتی *
تازه سازی کد امنیتی

سلمان هراتی

آذر 03, 1403

سلمان هراتی، با نام اصلی سلمان قنبر هراتی، (۱ فروردین ۱۳۳۸ در مزردشت تنکابن - ۹ آبان ۱۳۶۵) شاعر معاصر ایرانی است. وی از شاعران متعهد به انقلاب و مذهبی بود. تخلص او در شعر آذرپاد بود.
در اوّل فروردین سال ۱۳۳۸ در روستای مزردشت تنکابن مازندران در خانواده‌ای مذهبی متولد شد. درس‌های ابتدایی تا پایان دوران متوسطه را در زادگاهش خواند. سپس در دانشسرای راهنمایی تحصیلی پذیرفته شد و پس از دو سال در رشتهٔ هنر، مدرک فوق دیپلم اخذ کرد. وی پس از پایان تحصیلات در یکی از مدارس روستاهای دور لنگرود مشغول تدریس شد.
او در نهم آبان ۱۳۶۵ هنگام عزیمت به لنگرود در یک سانحهٔ رانندگی درگذشت. در غرب شهر تهران، میدانی به نام این شاعر نامیده شده است. آرامگاه وی در حوالی شهر تنکابن واقع شده است. بر سنگ مزارش، این بیت نوشته شده است: «آه از پاییز سرد، ای کاش من/از تو باغی در بهاران داشتم».

شعر سلمان
خواننده شعرهای سلمان هراتی، در وهله نخست بیش از هر چیز با ایدئولوژی شاعر مواجه می‌شود. بیشتر اشعار سلمان، مستقیم یا غیر مستقیم به بازگویی اعتقادات و برداشت‌های اجتماعی و سیاسی او می‌پردازد. سلمان هراتی شعر را برای ادای تعهد اجتماعی و حتی گاه سیاسی خود می‌داند. به نوشته کامران شرفشاهی «بعضی از سروده‌های او همانند شعرهای سپید مربوط به دوران دفاع مقدس، حال و هوای شعرهای پر التهاب عصر مشروطیت را دارد.» او از سهراب سپهری و فروغ فرخزاد تأثیر گرفته بود.


به قلم هراتی
• از آسمان سبز (مجوعه شعر_۱۳۶۵)
• دری به خانهٔ خورشید (مجوعه شعر_۱۳۶۸)
• از این ستاره تا آن ستاره (شعر برای کودکان_۱۳۶۷)
• گزیده ادبیات معاصر ۲ (مجموعه شعر_۱۳۷۸)
• مجموعه کامل شعرهای سلمان هراتی، ۱۳۸۰
• مجموعه کامل شعرهای سلمان هراتی، ۱۳۸۶

نمونه شعر


پیش از تو
پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت
بسیار بود رود در آن برزخ کبود اما دریغ زهرهٔ دریا شدن نداشت
در آن کویر سوخته، آن خاک بی بهار حتی علف اجازهٔ زیبا شدن نداشت
گم بود در عمیق زمین شانهٔ بهار بی تو ولی زمینهٔ پیدا شدن نداشت
دل‌ها اگر چه صاف، ولی از هراس سنگ آیینه بود و میل تماشا شدن نداشت
چون عقده‌ای به بغض فرو بود حرف عشق این عقده تا همیشه سر وا شدن نداشت